ما تلخ میمیریم و خدا بر جنازه ما اشک می ریزد!!!!


پاییزانه

شعر و ادبیات

ما تلخ میمیریم و خدا بر جنازه ما اشک میریزد

 

عقابی در چنگال شیر

شیری شیره می شود به جذب ریشه های بلوط !

صاعقه به آتش کشید بلوط را و گُم شد

در افق صاعقه...

پس این چنین شد سفر ما از هییتی به هییت دیگر

در دوران دگردیسی ...و ما زاده شدیم !

ترکیبی از بشر ودرخت و صاعقه

من و تو !

تو و من !

ما زاده شدیم و کلمه زاده شد

و این چنین آغاز شد تراژدی تخریب انسان و خدا !

از شیطان که کلمه بود !

و از کلمه که شیطان بود !

کلمه ای از پس کلمه ای زاده می شد

وانسان بنای همه چیز را بر کلمه نهاد

و خدا را با کلمه تعریف کرد

و تا این لحظه هرگز نیندیشید که کلمه نیاز ما بود

و خدا نیاز نبود وخدا کلمه نبود !

خدا ، خدا بود و هرگز کسی به این حقیقت نیندیشید!

در سکوت سترگ آفرینش ، ما حرف زدیم

و حرف نیاز ما بود

هم گونی کلمات محال بود !

پس قابیل صخره بر سر هابیل کوبید ،

که خدا کلمه من است و کلمه تو نیست !

و این چنین شد که ما با کلمه  به جنگ خدای یک دیگر رفتیم

همدیگر را کشتیم !

همگونی کلمات محال است !

پس نه تو به خدای من اعتماد کن و نه من به خدای تو ...

ما تلخ میمیریم و خدا بر جنازه ما اشک میریزد ،

با کلاغی در بکراندش ....

نا نوشته ماند به خیانت زمان ، کشف و شهودهایم !

فلسفه نیز عروسک رویاهای من شد

 

که از چمدان هیچ مسافری بیرون نیامد!

 

با این وجود ادامه می دهم هم چنان ...

 

با تو ، در طول وعرض زمان به سفرمان ادامه می دهیم!

 

به هر کجا که سرابی به فریب دریا می درخشد !

 

به اعماق زمانها !

 

برای رسیدن به تعریفی ،

 

به تفسیری

 

و به حقیقتی هر چند کوچک ،

 

تا مسکن استخوان دردهای روحمان گردد!

 

هوشیارانه بر آنم تا کلمات و جملات

 

به تکلف اغراقم نکشانند !

 

ساده باشم و صمیمی ، دو کیمیای بی بدیل نا یاب !

پس به اعتبار فلسفه ای که بهترین سالهای عمرت را

در کلاسها و مطالعاتش گذرانده ای ،

 مخاطبم ر ا به جای آن گل همیشگی ام !

یک دانشجوی حقیقت جوی ،فلسفه می پندارم !

به نا گزیر برای رهایی از تاثیر تعریف های بزرگان علم فلسفه ،

از گمنام ترینشان در ماقبل تاریخ ،

تا افلاطون و ارسطو و نیچه و دیگر بزرگان ،

می خواهم زندگی ساده خودمان را !

درک و دریافت خودمان را از لحظاتی که

به نام حیات بر ما گذشت مرور کنیم !

تصورات ما!

توهمات ما!

تخیلاتمان !

چراهامان !

شایدهامان !

همه ادراکات حسی

و تجارب شخصی خودمان باشد !

پس این چنین آغازمی کنیم :

در آغاز سکوت بود

و سکوت خدا بود

و خدا کلمه نبود

که کلمه نیاز بود

و هنوز انسان در چرخه خلقتش

دوران جنینی خود را می گذراند

در آب ها و

آتشفشانها!

طراحی می شدیم در تصادف مولکولها و گاه برق می زد،

چیزی شبیه برق چشمان ما

در چشم جلبک ها که آفتاب می گرفتند

بر سواحل بی نام دریاها و رودخانه های بی نام ...

که هنوز نامی نبود

و نام احتیاج بود

و انسان نبود هنوز ...

خدا مثل همیشه بزرگ بود

و بزرگی خدا ،

بزرگ توصیف ما نبود

که توصیف نیاز ما بود

و ما انسان بودیم

و هنوز مانده بود تا باشیم ...

حیات ـ این معمای شگفت ـ

شناور بود بر دریاها و آتشفشانها !

منظومه ها می چرخند

بر محور شگفت جاذبه و دافعه !

کلمه بود و کلمه نیاز انسان بود ...

نیاکان تک سلولی ما ،

یاخته ها می رقصیدند در آن رقص لا جرم

و ما در کدام جهان بودیم

و کدام نیز کلمه بود

و کلمه نیاز انسان بود و هنوز در بازی دگردیسی

فرصت به انسان نرسیده بود !

یخ بود و آتش بود و دگردیسی !

سیگاری روشن می کنم و به برق چشم های تو می اندیشم !

به سمت کتاب خانه ی کوچکم گردن می چرخانم !

سوت می کشد سرم از این همه نادانی پنهان شده

در اقیانوس نمی دانم ها !

تلویزیون روضه علی اصغر می خواند

و ساعت ده دقیقه از دوی نیمه شب گذشته است !

چای میریزم

و به حرمله ملعون فکر می کنم !

ما کجای تاریخیم ؟

...و به نامه مان بر می گردم

که تاریخ کلمه است

و کلمه نیاز انسان است

و انسان نامه ما هنوز

جنین سه ماهگی زایش زمین بود

افتاده بر ساحل منظومه شمسی!

گم شده در نقطه ای از دایره یی که

شمار جهاتش بی نهایت بود

رو به جهات بی نهایت

و جهت کلمه بود و کلمه نیاز انسان بود

و انسان هنوز نبود...

تو نیز سیگارت را روشن کن ،

با اندیشیدن به ترسیم تصوری که اکنون

از زمین برای توصیف کرده ام !

 ...و زمین خاک بود و خاک پر بود از فرمول های شگفت !

پیرزنی کولی با صدها گردن آویز عجیب و غریب !

با رنگ ها و بوه های عجیب ترشان !

به استعاره !

چند سال مانده است به خلقت آدمی ؟

سال زمان بود

و زمان نیاز انسان بود

و انسان هنوز نبود !

ازل ،

ابد ،

نهایت ،

بدایت ...

بیا ساده از کنارشان گذر کنیم ،

ورنه نامه هامان به درازای ازل

و به پهنای نهایت خواهند بود !

اکنون چهار سال تمام است که باران می بارد ،

بر زمینی که سراسر بلوط است

و اکالیپتوس است و سفیدارهای بلند!

درختان سیب است و انجیر است و زیتون ...

کلاغی بر شاخه انجیر ی نشست

و ما در جنین هشت ماهگی دگردیسیمان

در قالب انجیری خورده شدیم !

تو با من بودی من با تو !

تو در من بودی و

من در تو !

...و هنوز کلاغ سیاه نبود !

بلوط تنومند توصیف نمی شد

و عطر اوکالیپتوس نامی نداشت !

باران ، خیس نمی بارید !

سیب میوه نبود و انجیر بی نام انجیر ،

شب را به روز می کشاند و روز را به شب

و زیتوننماد هیچ چیز نبود ،

که توصیف و اسم و استعاره و نماد و رنگ نیاز انسان بود

و انسان نبود هنوز !

مردیم همراه با یک کلاغ در ساحل یک رود خشک ،

تا پایان این دگردیسی مان باشد ...

برای زایش نهایی انسان

در هییت آشنای این روزها مردیم ...ـ آری ـ

و زمان هم چنان بی نام در چرخه مقتدرات می گذشت !

ما به زودی به دنیا می آیم ...

سرم درد می کند ...خیلی !

تا نامه بعد تو را می بوسم

تو را ای مسکن همه سر درد هایم !


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در شنبه 30 دی 1391برچسب:,ساعت 13:37 توسط راضیه سادات پیام| |


Power By: LoxBlog.Com